مادرانه

تو خود خود خود زندگی هستی

1392/11/27 17:29
721 بازدید
اشتراک گذاری

تو کنارمی و این اوج غروره

 

تو کنارمی و این شوق کمی نیست 

 

تو کنارمی و حالا  هر چی که میخوام هست 

 

تو کنارمی و حالا دیگه میتونم  با یه دنیا عاشقی واسه چشمات بخونم 

 

عزیزکم عشقم نفسم خوش اومدی به این دنیااااااااااااااااااااااا

 

فردا 40 روزت تموم میشه  مامانیو ببخش خیلی دیر اپ کردم  اخه کمی درگیر بودم 

 

هر چی میگذره بیشتر و بیشتر بهت وابسته تر میشم و عاشقت میشم خوشمزه من

 

یعنی دوس دارم بچلونمت گازت بگیرم محکم بوست کنم اما حیف که نمیشه 

 

تو دیگه مال خود خودمی عروسکم 

 

دعا میکنم خدا به همه دوستای منتظری یکی یه دونه از این عروسکا بده ببینن چه خوشمزس

 

جونم برات بگه از روز ی که رفتیم برای زایمان

 

صبح ساعت 9 بود از خواب پاشدیم با بابایی رفتیم بیمارستان کارای بستری رو انجام دادیم

 

به من گفتن برو بخش زایمان ووووووووووووی منو میگی با کلی ترس  و لرز رفتم

 

از بابایی خداحافظی کردم و رفتم تو یه خانوم مسئول اونجا لباسای مخصوص اتاق عملو داد

 

و گفت عوض کن منم که  فکر کردم حتما همین الان منو میبرن تو اتاق عمل استرس گرفته بودم 

 

کسی هم به غیر من نبود خلاصه لباسامو عوض کردم


که یه دفعه یکی از دوستای قدیمیمو اونجا دیدم که ماما بود مسئول اونجا


 گفت من شما رو کجا دیدم گفتم تو کلاس زبان گفت


اااااااااااا تو همون لیدا خوشگله خودمونی چقد ورم کردی قیافت عوض شده


خلاصه که کلی خوشحال شدم  و خیالم راحت شد


هوامو داشت و و گفت برو اتاق انتظار چیزی لازم داشتی بگو  و رفتم تو اتاق انتظار تا دکتر بیاد


 

کم کم خانمهای دیگه هم میومدن و از استرس من کمتر میشد

 

خلاصه اونجا واسه خودمون جلسه تشکیل داده بودیم و حرف میزدیم

 

و از ترسها و استرسهامون میگفتیم و میخندیدیم  

 

خلاصه ساعت 2.30 شد و من اولین نفر بودم که میرفتم تو اتاق عمل

 

 رفتم تو اتاق با کلی ترس طوری که کم مونده بود از رو تخت لیز بخورم

 

اخه خیلی کوچیک بود که دکتر بیهوشی از پشت منو گرفت

 

اونام فهمیده بودن که کلی استرس دارم شروع کردن به حرف زدن

 

بعدش نوبت امپول بی حسی بود  دکی گفت بشین سرتو بنداز پایین

 

خدا خیرش بده خیلی خوب امپولو زد هیچی نفهمیدم

 

بعدش دکتر هی میگفت پاهات داغ شد گفتم اره

 

گفت میتونی تکون بدی یه کم به زور تکون دادم

 

گفت زانوتو خم کن گفتم نمیتونم اقای دکتر خیلی حس بدیه که بخوای و نتونی عذاب

 

گفت خوب دیگه بی حس شده

 

بعد از اون هم تو حالت گیج و ویجی بودم همرو دعا میکردم

 

چیزی نفهمیدم تکونا رو احساس میکردم

 

تو این حالتا بودم که یه دفعه یه صدای ناز و کوچولوی نازک و اروم شنیدم

 

گفتم جانم از شوقم گریم گرفته بود نمیتونستم گریه کنم نفس بکشم

 

چون یه حالت سنگینی تو قفسه سینم حس میکردم

 

اره عزیزم تو به دنیا اومدی از خانم دکتر پرسیدم سالمه گفتن بله

 

گفتم میشه ببینمش تو رو نشونم دادن که لای پتو پیچیده بودنت

 

تو هم مثل موش کوچولو از لای پتو داشتی منو با اون چشمای خوشگلت نگاه میکردی

 

خلاصه بعد اون خوابم برده بود بعدشم که منتقلم کردن به بخش

 

که اونجا بابایی و خاله لیلا مامانی اومده بودن بعد اینکه شما رو اوردن هی قربون صدقه تو میرفتن

 

اون شبی که تو بیمارستان بودیم با اینکه درد داشتم و نذاشتی  تا صب با خاله لیلا بخوابیم


( خاله لیلا تا صبح مراقب تو بود کلی هم عاشقت شده و تو شدی نی نی گولوش)


ولی خیلی حس خوب و خاطره خوبی بود


صبحشم که باید پا میشدیم تو راهروی بیمارستان راه میرفتیم  تا بخیه ها  زودتر خوب شن همه مامانای


دیروزو  تو اتاقا  و تو راهرو میدیدم   به همشون سر زدم و نی نی هاشونو دیدم


اکثرا همه دخملیا شبیهماماناشون بودن 


بعد اونم که اومدیم خونه که بابایی برات گوسفند قربونی کرد و .....


و اینچنین شد که قصه شب بیداریها  و سختیها و شیرینیهای بچه داری اغاز شد


هههههههههههه

 

 الان با خودم میگم اخه اتاق عملم  ترس داشت من انقد میترسیدم خخخخخخخخخ

 

امیدوارم همه دوستای منتظرم این روزها و حس و حال و به زودی تجربه کنن

 

بگوووووووووووووووو امین 


عکسای جدید نیلا جونی تو پست بعدی 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

ارام*
27 بهمن 92 20:16
وای صورتی خیلی با احساس نوشتی خدارو شکر همچین لحظه های رو تجربه کردی ان شالله قسمت همه دوستای خوبمون بشه خدا نقلی رو برات نگه داره عزیزم دیدی بالاخره این شکلی شدی عزیز دلم مرسی انشالله شما هم به زودی اینشکلی بشین
سایه مامان روژان و کنجد کوچولو
27 بهمن 92 21:24
گلم خوشحالم که بهترین هدیه و بهترین لذت دنیا نصیبت شده و تبریک میگم انشاالله همیشه نیلا کوچولومون زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه و جمع خونوادتون مثل روز تولدش زیبا و بیش از پیش گرم و گرمتر باشه ممنونم عزیزم انشالله خدا بچه هاتو برات حفظ کنه و زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشن
گروه طراحی سیاه و سفید
27 بهمن 92 23:38
-- تخفیف ویژه......به به چه نی نی خوشملی مامانی بابایی عید نزدیکه هاا قالب تکونی نمیخوای زود زود عکس نی نی خوشملتو بفرس برام تا برات یه قالب و یه تقویم خوشمل با تم و عکس خوشمل نی نی ناناست برات درس کنم بدو بیا منتظرم تخفیف ویژه فقط با 8 هزارتومان همه طراحی رو برای وبلاگ نی نی خود از ما بخواهید یه سری بزن دست خالی نمیری.همین الان اقدام کنید
مامانیکو
28 بهمن 92 2:25
سلاااااااام واااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه خوشگل مینویسی تو دختررررررررررر من که کییییییییییییییییییف میکنم موقع خوندن انگار سایه به سایه دنبالت بودم چه حس خوبیه... آرهههههههههههههه؟؟؟؟؟؟ ایشالا که نیلا خوش قدم باشه واستون عزیزمممممممممممم
مامان فرخنده
28 بهمن 92 11:56
خداروشكر كه نيلا جون زميني شد خدا محافظش باشه ماماني منتظر عكسهاي نيلا گلي هستيم
یاس سپید
28 بهمن 92 19:09
رها جون مثل همیشه با احساس نوشتی..و مثل همیشه هم اشک منو دراوردی انشاله نیلا کوچولو زیر سایتون بزرگ بشه و همیشه سالم باشه.. التماس دعا
سودابه
30 بهمن 92 14:16
عزیزم ایشالا سایتون همیشه بالا سر نیلا کوچولو باشه..
لیلا
18 اسفند 92 15:09
رهاااااااااااااااااا جون تبریک میگم الهی 120 ساله بشه .... ماشالله هزار ماشالله مباااارکههههههههههههه چه ناز و ظریف مریفهههههههههههههه عزیز دل خاله بوووووووووووس عزیزم انشالله قسمت خودت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد