مهموووووووووووووووووونی
سلااااااااااااااااااااااااااااااااام
یه چند روزی بود که رفته بودم مهمونی یعنی از دوشنبه تا جمعه میشه20تا 25 شهریور 91
اولش که رفتم خونه مامی بعد از اونجا با هم راهی خونه دایی شدیم مامی یه شب موند و با سهیل برگشت سهیل تو اون یه روز کلا تو باغ بود و هی دنبال این خرگوشا بود خیلی بهش خوش گذشته بود
که رفته بود به مامایش گفته بود که مامان ما خونمون رو بفروشیم بریم باغ دایینا رو بخریم
اما من و می می موندیم اون چند روزی که اونجا بودم خیلی خوش گذشت
بیچاره نه نه جونم که یکم مریض احوال بود گویا سنگ کلیه داشت ومدام درد داشت انشالله که زودتر خوب بشه
شبا تا ساعت 3 نصفه شب با دختر دایی و زندایی بیدار بودیم حرف میزدیم و میخندیدیم و کلی با زندایی
واسه خونه ایندمون نقشه میکشیدیم و به قولی ابر بالا سر مون تشکیل میدادیم ارزوها و رویا هامون رو تو اون ابر بالا سرمون میدیدم
یه شب با زهره و مینا و علی رضا و نسترن کلی رقصیدیم
فردا شبش هم که کلی عکسهای خفن انداختیم
یه روزش رو هم که رفتیم انجیر کندیم با مامی تا مربای انجیر درست کنیم اخه شوشو خیلی دوس داره
زهره هم که یه ریز از رابطش با سعید حرف میزد
میدونین تصمیم من در رابطه با رفتن به این مهمونی چند روزه چی بود گفتم زود برم شاید این اخرین بار
باشه تا قبل شوهر کردن زهره برم که دیگه از این فرصتا پیش نمیاد
اخه سعید اصرا داره که به زودی بیاد خواستگاری اما زهره هنوز شرایطش رو نداره
خلاصه این چند روزی که اونجا بودیم خیلی خوب بود
جمعه ش هم شوشو اومد و همه با هم که خونه لیلا شام دعوت بودیم راهی خونه لیلا شدیم. سهیل خیلی خوشحال بود از اومدن ما و هی میگفت چرا انقد دیر اومدین
اونجا هم خیلی خوش گذشت و بعد از مدتی همه دور هم جمع بودیم
وبعد از صرف شام و همه به سمت خونه خودمون راهی شدیم
این بود یه خاطره خوب تابستانی من.
زیاد خوب ننوشتم به بزرگی خودتون ببخشید
اخه اتفاقات زیادی رخ داد و من حوصله نداشتم همه رو بنویسم خلاصش کردم