تولد اغاز
1 سال هم گذشت 1 سال به عمرم اضافه شد
تو این 1 سال چه کردم
ایا بهتر شدم
ایا کار خوبی که رضای خدا رو جلب کنه رو کردم
ایا خدا رو بهتر شناختم
امروز که از خواب پاشدم
اولین باری بود که خدا روشکر کردم
به خاطر یه روزه تازه یه سال جدید که بهم وقت داده که بتونم دوباره زندگی کنم
نمیدونم امروز یه جوریم همش انگار در برابر خدا و خوبی هاو لطف و محبتاش شرمنده ام
و هی اشکام سرازیر میشه
احساس دلتنگی میکنم
امسال با همه سالها برام فرق میکنه شاید چون خودم مادر شدم
امسال تبریک تولد مادرم رو یه جور دیگه درک کردم انگار از ته قلبش بود و به ته قلب من نشست
امروز وقتی چشمامو باز کردم اولین تبریکو همسرم با یه بوسه تقدیمم کرد
وبعد از اون تلفن زنگ خوردو دوست دوران کودکی
و همبازی بهترین روزهام (دختر داییم ) زنگ زد و بهم تبریک گفت کلی سورپرایز شدم
وبعد اون اس ام اس بود که از همه طرف خانواده دوست بانک می اومد
چقدر طرفدار داشتم من هههههه
دیشبم که دوستای عزیز دنیای مجازیم دوستای نی نی سایتیم
تو کلوپ برام جشن تولد گرفته بودن و امروز هم کلی تبریک از طرف همشون
شب هم که قرار برم خونه مامی تا در کنار هم مخصوصا عشق کوچولوم یه جشن کوچولو داشته باشیم
دلم برای صمیمیت سیال کودکیم تنگ شده
نمیدانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند کودکیم را جا گذاشته ام
کسی ان طرف حصار نیست کودکی ام را به طرفم پرتاب کند؟